صبحم با انرژی شروع شد. طناب زدم، حلقه زدم، صبحانه خوردم، کارامو کردم، آشپزی کردم، مقدمات پخت کیک رو آماده کردم. بعد یکی از دوستای قدیمی مامان بعد از سالها اومد خونهمون برای گرفتن یه آدرس و نمیدون, ...ادامه مطلب
لباسهامو از دیروز که پهن کردم هنوز جمع نکردم. تو آفتاب سوختن. حالم خوش نیست، یعنی ناخوشم. صبح به زور خودمو کشوندم آشپزخونه و ظرفا رو شستم. همه مریض شدیم. من قفسه ی سینه مم درد میکنه، میترسم جدی جدی , ...ادامه مطلب
دیروز یه کم غر زدم که منم مریضم مثلا، چرا هیچ کمک نمیکنین تو خونه؟ من دارم میمیرم (الکی مثلا :دی) باید فکر کنم چی بپزم و خروار ظرف رو چجوری بشورم و خونه رو جمع کنم و فلان. امروز صبح شوخی شوخی به حجت, ...ادامه مطلب
دیروز رفته بودم حرم رفتم کتابخونه کتاب و تحویل دادم و رفتم سلف اول از همه رفتم سر یخچال بستنی گفتم یه سالار بهم بده گفت پنج تومن تعجب کردم فکر کنم از قبل تو یخچالش مونده بود همزمان هری پاتر هم دانلود, ...ادامه مطلب
قراره هر شب بنویسم تا مدتی معلوم! یک شبانهروز و بلکم بیشتر وقت گذاشتم رو یه کاردستی ^_^ استند لوازم آرایشی. خواهرم میگه حالا تو لوازم آرایشت کجا بود که اینو درست میکنی؟ راستش یادم نیست چی شد که به, ...ادامه مطلب
گردونهی طاقچه سه روز اشتراک طاقچه بینهایت بهم داده. خاطرات سفیر رو خوندم. مکالمات و استدلالات معمولی و ممکن هستن، ولی روی کاغذ. این طرف حرفهای شسته رفته و بجای آدمیه که کلی رو حرفش فکر کرده، ولی ا, ...ادامه مطلب
خواهرم اومده اینجا تا فردا برای چهل روزگی پسرش کوچه (واو ُ تلفظ میشود) یا دانوک (به قول شما) درست کنه. اساسا اینا (خواهرام) هر کار مهمی دارن باید تو خونهی ما انجام بدن! خونه از ده رفته تو خاموشی؛ , ...ادامه مطلب
میدونید قسمت سخت گردش رفتن کجاست؟ اونجایی که قبل رفتن باید کلی زحمت بکشی، خوراکی و غذا و ظرف و ظروف و فلاسک و زیرانداز و پتو و بالش و توپ و دبهی آب و آفتابه :دی و فلان و بهمان آماده کنی نیست. بله،, ...ادامه مطلب
طرح هدیهی کتاب فیدیبوئه. کتابهایی که اخیرا خریده باشی رو میتونی فقط به یک نفر و اون هم کسی که تابهحال عضو فیدیبو نبوده هدیه بدی. جنایت و مکافات، داستایفسکی، ترجمهی اصغر رستگار: کلیک بلندیه, ...ادامه مطلب
هدهد میگه چی میشد اگه همینجور که شکم بزرگ میشد و کش میومد، نازکتر و در نهایت شفاف میشد و میشد توشو دید؟ حالا شفاف هم اگه نشه، حداقل یه سایه که اینور اونور میره معلوم باشه. از اون نگاههای عاقل, ...ادامه مطلب
پروردگارا! این دانههای سفید چیستند که هی دارند پایین میافتند از آن بالا بالاها؟بگم خیلی خوشحالم که ناراحت نمیشین احیانا؟! :)) , ...ادامه مطلب
چند دقیقهای بیشتر نبود که بیدار شده و همانطور در جایم دراز کشیده بودم. از توی هال صدای زنگ موبایل آمد، مادر برداشت. تماس تصویری بود با صدای بلند. دایی میگفت BBC دارد میگوید سردار سلیمانی را زدها, ...ادامه مطلب
با دستم راستم پفیلا میخوردم. همانطور شروع کردم به آشپزی بدون دست راست. بعد دیدم بد نیست ادامه بدهم و اینگونه شد که یکدستی برنج را پختم. قسمت سختش آنجا بود که برنج را از سینی داخل کاسه میریختم و ن, ...ادامه مطلب
من با 26 سال سن، تو درمانگاه، لیسک (آبنبات چوبی) میخورم، بعد دختره اومده، دقیقا نصف سن منو داره، 13 ساله، متاهله. دکتر از خواهرش میپرسه چرا اینقدر کوچیک عروسش کردین؟ میگه خودش خواست، پسرعمهمونه، ه, ...ادامه مطلب
دیروز صبح مامان رو بستری کردیم. قبل از اینکه برن اتاق عمل، مامان آقای رو فرستادن که برن. چند دقیقه بعد از اتاق عمل منو پیج کردن. رفتم گفتن فلانقدر پول به فلان شماره واریز کن که لوازم از شرکت بیاریم., ...ادامه مطلب