دیروز صبح مامان رو بستری کردیم. قبل از اینکه برن اتاق عمل، مامان آقای رو فرستادن که برن. چند دقیقه بعد از اتاق عمل منو پیج کردن. رفتم گفتن فلانقدر پول به فلان شماره واریز کن که لوازم از شرکت بیاریم. گفتم خب چرا نگفتین بجز هزینهای که موقع بستری گرفتین، باز هم باید واریز کنیم؟ تو کارتم نداشتم اونقدر. زنگ زدم آقای، دیدم خیلی آشفته جواب میدن و تو پسزمینه هم دادوبیداد شنیده میشه. من از اینور میگفتم پول، آقای به یه نفر دیگه میگفتن شما شماره کارت بده، برات کارت به کارت میکنم. بالاخره از پشت گوشی، رو به من کرده و گفتند الان نمیتونم بیام، یه چیزی گرو بذار، بگو چند ساعت دیگه میارم و قطع کردند! من همینجور خشک شده بودم. فهمیدم تصادف کردن و الان گیر طرف مقابلن. از طرفی مطمئن بودم که تا پول نریزم عمل رو شروع نمیکنن و اگه دکتر بره عمل باز هم عقب میفته. حدود سه ماهه که این عمل هی عقب میفته. میدونستم یکی از خواهرام تو کارتش اینقدر نداره و اون یکی داره. اما ناخودآگاه به اونی که میدونستم نداره زنگ زدم و گفتم برام فلان قدر کارت به کارت کن و کرد. پول رو از کسی گرفته بود. تصادف رو به کسی نگفتم و مامان رفت عمل بشه.
بعد از عمل، شکر خدا، حالشون خوب بود. یک میلیون و هفتصد و چهل و سه تا تماس دریافتی داشتم که یکی پس از دیگری بر تلفنم وارد میشد، فلذا یه گروه زدم تمام خاندان رو عضو کردم و گفتم هر خبری بشه همینجا میذارم، تکتک زنگ نزنین. دیگه چشمام باز نمیشد، چون دیشبش با هم بیدار نشسته بودیم. من هم نامردی نکردم، ملاقاتیهای عصر که رفتن، منم گوشیو سایلنت کردم و یک ساعت تمام خوابیدم :) بلند شدم که همه سروصداشون دراومده که چرا جواب نمیدی؟ گفتم چون خواب بودم چیه مگه، همراه نمیتونه بخوابه؟ شب تخت اضافهی اتاق رو دادم به همراه تخت کناری و خودم روی جانماز پالتو انداختم خوابیدم. چقد خوب بود که به مامان مسکن میزدن و درد نداشتن.
امروز ظهر جاتون خالی قیمه آوردن، البته جای من هم خالی، چون قیمه رو با شیفت، تحویل زندایی دادم. آخه نمیشد غذای محبوب منو ندن؟ بهجاش مثلا چلوکباب میدادن که دلم نسوزه :)
الان تو گوهرشاد نشستم و به این فکر میکنم چرا هیچ آرزویی تحقق نیافته؟ از هیچ بعدی اونی که میخواستم نشده. چرا اون ماماها اونجا کار میکردن و من نمیکنم؟ چرا اینا رو میبینم داغ دلم تازه میشه؟ چرا بعد سه چهار سال، معلومات اون چهار سال داره فراموش میشه؟ چرا اگه همین الان هم بگن بیا استخدامت میکنیم، اعتمادبهنفس کار رو ندارم؟ چرا دارم به پیشنهاد دکتر فکر میکنم و اینو تحقیر حس نمیکنم؟ چرا دوست ندارم هیچجا بگم چی خوندم؟ چرا الان دستمال همراهم نیست؟ :))
حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 184 تاريخ : پنجشنبه 5 دی 1398 ساعت: 7:40