تنها

ساخت وبلاگ

برای اینکه متکلم وحده نباشم و یه‌کم حالت تعاملی پیدا کنه و مخاطب رو درگیر کنیم و از این حرفا :) این روزها که قراره بنویسم، می‌خوام موضوعش رو شما مشخص کنین. یعنی شما یک کلمه رو که دوست دارین راجع بهش بنویسم کامنت می‌کنین و منم راجع بهش می‌نویسم. حالا ممکنه بعضی روزا هیچ کلمه‌ی پیشنهادی‌ای نداشته باشم که خب دو تا راه دارم، یا از اطرافیان می‌خوام تصادفی یک کلمه بگن و درباره‌ش می‌نویسم یا به پیشنهاد دردانه از ربات هوش مصنوعی تپسی می‌پرسم که راجع به چی بنویسم :) و حالت بعدی اینه که ممکنه بعضی روزا بیش از یک کلمه پیشنهاد بشه که اونم میشه سه تا کار کرد. یک اینکه اگه ببینم تعدادشون زیاد نیست و احتمال بی‌کلمه موندن روزای بعدشم هست، خب نگه می‌دارم برای روزهای بعد. دو اینکه میشه تو یک پست در مورد همه‌شون نوشت یا چند پست در یک روز نوشت یا اگه بیشتر باشن با خرج مقداری خلاقیت، میشه باهاشون جمله، داستان کوتاه یا چنین چیزهایی نوشت. و سوم اینکه میشه قرعه‌کشی کنم و راجع به یکیشون بنویسم. یک تبصره در این موارد وجود داره، اونم اینه که اگه یک شخص خاص که خودش می‌دونه کلمه‌ای پیشنهاد بده، در اولویت قرار می‌گیره با عرض پوزش از سایر حضار البته :)

برای امروز، اول سعی کردم از فرهنگ لغت، دیوان حافظ یا میل خودم کمک بگیرم. ولی حتی با کلمات حافظ هم حرفم نیومد. دیگه دیشب از جیم‌جیم خواستم یک کلمه بهم بگه و علتشم نپرسه. و گفت "تنها". خب، تنها...


سفر مرا به زمین‌های استوایی برد

و زیر سایه‌ی آن بانیان سبز تنومند

چه خوب یادم هست

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:

وسیع باش

و تنها

و سربه‌زیر

و سخت

من از مصاحبت آفتاب می‌آیم، کجاست سایه؟

اولین چیزی که با تکرار کلمه‌ی تنها تو ذهنم تداعی شد، این شعر سهراب بود.

اگر بخوام ملانقطی‌بازی دربیارم، خود کلمه‌ی تنها کلمه‌ی سختیه؛ تنهایی راحت‌تره. راجع به تنهایی میشه مقاله‌ها نوشت، اما راجع به تنها انگار فقط میشه شعر سرود یا حتی قصه نوشت.

"تنها" تنها بود. تنها به دنیا آمده بود و تنهایش گذاشته بودن. دور و اطرافش هم، همه تنها بودند. هر چه بیشتر می‌گذشت، با تنهاهای بیشتری آشنا می‌شد. "تنها" تنهایی بود که نمی‌خواست تنها برود، آن‌طور که آمده بود. یک روز راه افتاد و گفت حتما جایی تنهایی هست که بخواهد از پیله‌ی تنهایی‌اش خارج شود. می‌روم به ملاقات آن تنها. شاید وقتی دست هم را بگیریم، دیگر تنها نباشیم، تن‌هایی باشیم باهم. "تنها" می‌رفت و کنار تنهاهایی توقف می‌کرد و هم‌صحبت می‌شد و چیزی می‌گرفت و چیزهایی می‌داد و باز سرشار از حس تنهایی، دیوانه و سرگشته به جاده می‌زد، راهش را می‌کشید و می‌رفت. سال‌ها گذشت و "تنها" به این عادت خو گرفت. روزی، از پس سال‌ها، به راه پشت سرش نگاهی انداخت و به شهودی آنی رسید: حجم تنهایی‌اش پیوسته زیاد شده و به اندازه‌ی کوهی بر پشتش سوار شده بود. سرانجام "تنها" بعد از درنوردیدن کوه‌ها و بیابان‌ها و دهکده‌ها و شهرها و شهرها و شهرها، بالاخره غروب یک سه‌شنبه، کوله‌ی سنگین از خاطراتش را به زمین گذاشت و اجازه داد خالی پشتش هوایی بخورد. همان‌طور که روی تپه ایستاده بود و نسیم گوشه‌ی شالش را در هوا می‌رقصاند، دستانش را به دو طرف باز کرد و چشمانش را بست. از تنهایی‌اش به وجد آمد. حتی دوست داشت همه با هم باشند و او "تنها". دلش خواست تنها "تنها"ی دنیا باشد. دلش خواست آن بالا بنشیند و سایه‌ی آدم‌های تنها و باهم را ببیند که در آفتاب غروب کش آمده بود. به کوله‌اش تکیه داد، یک پایش را دراز کرده و دستش را بر خم زانوی پای دیگرش گذاشت. و چون عصر ماه رمضونی دلم هوس چای کرده، لابد از داخل کوله‌اش تراول‌ماگی هم خارج کرده و مزمزه‌کنان به تماشا و قصه‌پردازی نشست. دادادادامممممم

حس و حال "تنها" وقتی رو اون تپه نشسته بود. فقط شما جای روباهه، کوله بذارین و یه‌کمم بکشینش اینورتر که بتونه بهش تکیه کنه =))


برای روز اول زیادی چرت‌وپرت از آب دراومد حجم سیاه دونده...

ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 75 تاريخ : شنبه 5 فروردين 1402 ساعت: 23:24