مَرده با بچهاش داشت میرفت. دست بچهاش دو تا بستنی بود، یه نونی و یه مدل دیگه. بچه یکیشونو سمت باباش گرفته بود و هی میگفت "بابا اینو باز کن!" باباش از گرفتن بستنی امتناع میکرد و میگفت "باشه صب کن بریم تو ماشین"
من از ذهنم گذشت که لابد مَرده روزه نداره و بخاطر همین هر دو بستنی رو داده دست بچهاش که مثلا زشت نباشه و میخواد بره تو ماشین بستنی رو بخوره. فقط همینقد! آها راستی وقتی رد شدم یه لبخند هم زدم که خودمم نمیدونم به چه منظوری بود. بعد یهو شَتَرَق یه چیزی محکم خورد تو سرم! اول فقط نگران شدم که نکنه کبوترا هنرنمایی کرده باشن. بعد که یواش دست کشیدم (حالا انگار یواش دست بکشم دستم کثیف نمیشه!!!) و دیدم چیزی نیست و فهمیدم توت خورده تو سرم، تازه متوجه درد زیاد سرم شدم :) گفتم به قهر الهی گرفتار شدی دختر! چرا راجع به مردم قضاوت بدون علم میکنی؟ (همینجا اضافه کنم از اونایی نیستم که کلهم اجمعین با قضاوت مخالفن!) شاید روزه بوده و بستنی مال بچهی دیگهشه که تو خونه است. شاید بیماری داره و نمیتونه روزه بگیره. شاید مسافره. شاید اصلا بی دلیل روزه نمیگیره، ولی خوب علنا هم نخورده! از اونجایی که شدت درد با جثهی یه توت ناقابل اصلا همخوانی نداشت و سرم همچنان با شدت درد میکرد این فرضیهی مغضوب شدن تو ذهنم تقویت میشد! تا اینکه یادم افتاد توت دقیقا خورده همونجایی که چند سال پیش شکسته بود و یادم افتاد که هر وقت ضربهی آروم یا محکمی به سرم میخورد همینجوری درد میگرفت. ولی باز هم اصل قضیه سرجاشه! چرا توت دقیقا بخوره به همون قسمت؟ یعنی واقعا خدا یه عذاب کوچولو بر من نازل کرده و تلنگرم زده؟؟؟