صبح رو با اعصاب بسیار خراب شروع کردم. یعنی یه خرابکاری کردم و بابتش خیلی ناراحت شدم. ناامید از خودم رفتم سر کار. حتی با جیمجیم هم خیلی عمیق صحبت نکردم. این روزا، خیلی وقتا تنهام تو ترکاری. اوستام از شنبهی قبل دیگه نیومده، اون یکی بردست هم بعضی روزا نیست. بعضی روزا بجاش کسی دیگه میاد کمکم و بعضی روزام کاملا تنهام. وقتی تنهایی و وقتی خودت هنوز بردستی و مهارتهات و از اون مهمتر تجربههات خیلی محدودن، و در عین حال "باید" یخچالهاتو پر کنی... معجون اینا چی میشه؟ کارای سادهتر و تکراری که وقت زیادی نخواد و تو بلد باشی و بتونی یک نفره تو زمان همیشگی، یخچالاتو پر کنی. یخچالهایی که دو و سه نفره پر میشدن قبلا. و خب نتیجه چی میشه؟ اینکه مدیرای بالادستی، میگن کارهات به اندازهی کافی خوب نیستن و باید متنوعتر و شیکتر باشن. و تازه همینا رو هم به خودت نمیگن، چون حتی فکر نمیکنن وقتی ترکار دیگهای تو کارگاه نیست، "تو" داری جنس میزنی و فکر کردهن یکی از بردستای باتجربهی خشککاری که کمی ترکاری هم کرده لابد داره میزنه. کمی بهم برخورد. منظورمو نمیتونم واضح برسونم، فقط اینکه خدا رو شکر، من اصلا دنبال این نیستم که به احدی تو کارگاه برسونم که من مهارتهام چقدره، فقط فکرم اینه که تا جای ممکن سریعتر به سطح مهارتی که میخوام برسم و برم. علی ای حال، امروز به مناسبت همین تذکر با واسطه، مثل چی کار کردم که شیرینیهای مختلف و تا جایی که میتونم شیکتری بزنم. و به حد توان و فکرم زدم. دسر رو هم بردست مذکور زد. راستش خیلی زحمت کشیدیم. قفسه رو پر کردم و چند تا دیس نارنجک هم گذاشتم و به ایشون گفتم ببره بالا. چون باز هم نمیخواستم اینطور برداشت بشه که من میبرم که بگم خودم زدم و دارم سعی می, ...ادامه مطلب
چند وقته چیزی ننوشتهم؟ نمیدونم واقعا. ده ساعت کاری، به انضمام بقیهی زندگی، وقتی نمیذاره واسه آدم. هنوز تو ترکاریام. تعداد جنسهایی که تنها و بدون هیچ دخالتی میزنم داره بیشتر و بیشتر میشه. وقتی برمیگردم فکر میکنم، میبینم گاهی مسیر کند بوده برام، ولی هیچجاش درجا زدن نبوده. و اینم میبینم که اوستاها، واقعا اصلا خساستی تو آموزش نداشتهن. یه زمینهی مستعد دیدهن و سعی هم کردهن پرورشش بدن. خرابکاری هم داشتهم، ولی واقعا به نسبت پنج ماه، تعدادشون کمه؛ شاید بتونم بشمارمشون حتی. ایشالا که بعد از این حرف، فردا یه خطای گنده نکنم :))) برای نوروز ایشالا میخوام برم نون رولت آمادهی فافا بخرم از در شرکتش و خامه بکشم و برش بزنم. یکی دو مدل تیتاپی هم میشه با رولت زد. و حتی تر و دسر. تو هر کارتنش حدود هیفده هیجده تا رولت داره، مجموعا شاید سیصد چارصد تا شیرینی بده یه کارتن، بسته به مدل و سایز شیرینی. به خواهر برادرا هم میفروشم ایشالا، زیر قیمت بازار، آی خونهدار و بچهدار، زنبیلو بردار و بیار. نه که حالا بخوام سود ازش دربیارم، فقط چون واسه خودمون زیاده و میخوام نمونه و زدنش هم به صرفه دربیاد. یه اتفاق خوبی که این مدت برام افتاد، افزایش حقوقم بود. حالا میتونم بگم حقوقم غیرمنصفانه نیست دیگه. و میتونم بگم کمترین حقوق کارگاه مال من نیست، با اینکه کمترین سابقه مال منه. این یعنی خودمو ثابت کردهم :) ولی کاش بتونم یهکم نگه دارم پولامو. واقعا بعدا لازمم میشه. ولی خب از اون طرف، چطوری نگه دارم وقتی به عنوان مثال، شیش هفت تومن تو همین فروردین باید بدم برای تمدید پاسپورتم؟ مثال زدم، وگرنه خرج زیاده، با اینکه من نه زن دارم نه بچه! واقعا متعجبم، مردایی رو میشناسم با حقو, ...ادامه مطلب
قناد شدن اینطوریه که تو میری جایی که حرفهای بشی، ولی بعد از دو ماه تو خونه میخوای کیک درست کنی و خمییییر میشه , ...ادامه مطلب
قناد شدن اینطوریه که تو میری جایی که حرفهای بشی، ولی بعد از دو ماه تو خونه میخوای کیک درست کنی و خمییییر میشه , ...ادامه مطلب
بعد مدتها تو خونه چایی خوردم، طعم فوقالعادهش غافلگیرم کرد , ...ادامه مطلب
بیا از این بگذریم که امروز حالت چیزی فراتر از فاجعه بود، خب؟ بیا اینو ببین که امیرعلی کیک تولد ده سالگیشو خودش درست کرده و تزئین کرده :) این سهم منه که خیلی بد ازش عکس گرفتهم :)) سیویکم تولدش بود. به عنوان کادوی تولد بهش گفتم میتونی خودت یه کیک درست کنی ^_^ همهشو خودش انجام داد، حتی ظرفاشم شست. خیلی هم بابت کادوش ذوق کرد :) امیرعلی امسال پنجمه، فکر کن! ازش پرسیدم همکلاسیات هر سال همونای پارسالی باشن بهتره یا عوض بشن؟ (چون از کلاس اولشون ثابته و عوض نمیشن) تقریبا مطمئن بودم میگه ثابت باشن، چون ارتباطگیریش با غریبهها سخته. اما گفت با کلاسی که ما داریم، عوض بشن بهتره! گفتم چرا؟؟؟ گفت چون ده تا بمب اتم، جلوی یک کلاس مثل کلاس ما، کم میاره؛ و رفت. و اینو ببین که فاطمه سادات کلاس اولی یک سر و گردن از (بعضی از) همکلاسیاش بلندتره :))) عکس از ریحانه ندارم، اونم با اختلاف چند سانتیمتر کمتر، مثل فاطمه ساداته. امروز ازش پرسیدم همکلاسیات قد توئن؟ دستشو گذاشت رو شکمش و گفت نه بعضیاشون قدشون کوتاهه! چرا کلاس اولیای ما اصن گوگولی و کوچولو نیستن؟ -_- بخوانید, ...ادامه مطلب
جالبه از پست قبلی فقط یک هفته میگذره، ولی من حس میکنم یک ماهی هست که نیومدهم و ننوشتهم. حس میکنم نه یک هفته که یک ماه کار کردهم. حساب کتاب که بکنیم شاید واقعا بیشتر از قبل کار نکنم الان، چون اگه کار دوم هست، عوضش یه شیفتایی مرخصی گرفتهم از کار اول؛ ولی چون رفتوآمدم زیاد شده و کار دوم هم کار یدیه، خیلی بیشتر خسته میشم. بعضی روزا اول بیمارستان، بعد کار دوم و بعد کلینیک میرم و هلاک میرسم خونه. از دیگر سختیهای این هفتهی اخیر که از بیرون و یه جاهایی از درون هم آسونی به نظر میاد اینه که به فضل ربی! ماشین خریدهم. یعنی بیشتر برام خریدهن :| خوبه. هم ماشینی که خریدهم، گرچه امام رضا با یک نرمش قهرمانانه نوعشو عوض کردهن :)) هم کلا ماشین داشتن خوبه. اما خب درعینحال سخت هم هست. یهجورایی از حوصلهی من خارجه دنبال جای پارک گشتن و تو ترافیک سنگین موندن و رفتار بد بعضی رانندهها. ولی ظاهرا چارهای نیست فعلا. و ظاهرا این پیشرفت محسوب میشه. اما خب پیشرفتی که خودم بهش نرسیدهم. کمتر از یک سوم پول ماشین مال خودم بوده و خریدش بجز با داشتن یه حامی مثل آقای ممکن نبود. من خودم وقتی دو سال پیش، یکی از دوستام که با هم رفتیم سر کار (البته اون حسابداره) ماشین خرید، حس کردم چقدر عقبم که نتونستم به پیشرفت حداقل معادلی با دوستام برسم. اما خب زیاد در بندش نموندم. اگه آدم اهل قیاسی بودم ممکن بود خودمو شماتت کنم و حس سرخوردگی بگیرم. ولی چیزی که آدما این مواقع باید خیلی در نظر بگیرن، اینه که تو جامعهی الان و شاید همهی جوامع همهی ادوار، بستر پیشرفت خیلی نقش داره و چه بسا آدمای قابلی که چون زمینهشو پیدا نکردهن یا حمایت نشدهن، پیشرفتی هم نکردهن؛ حالا چه پیشرفت مادی، چه معنوی, ...ادامه مطلب
از مترو که خواستم پیاده بشم اومد کنارم گفت اتوبوس هنوز هست؟ گفتم آره هست :) آخرین سرویسش ده از مبدأ راه میفته و تا برسه اینجا کمتر از یک ساعتی طول میکشه. رفتیم بالا. با هم سوار شدیم. اون صندلی اول نشست، ولی من بیحواس که همهش سرم تو گوشیمه رفتم ته اتوبوس نشستم. پیاده که شدیم دیدم بدو داره میره. بیست قدمی نرفته بود که وحشتزده برگشت! گفت میشه با هم بریم؟ نازی، ترسیده بود از یازده شب و محلهی خوشآوازهمون :))) گفتم اگه قراره هر شب همین ساعت بیای، بهتره بگی یکی اینجا منتظرت باشه با هم برین. گفت نه امشب دانشگاه جلسه داشته و موندم و بار اولمه. گفتم ولی امنه، من یک ساله همین ساعت و نگفتم بلکم دیرتر این مسیرو تنهایی میرم و تا حالا که امن بوده و نگفتم هم که تمام مسیر حتی گوشی تو دستمه و به تذکرهای جمع کن، جمع کنِ جیمجیم هم وقعی نمینهم! گفتم کدوم ور خیابونی؟ ور ما بود. گفتم کدوم کوچه؟ قبل از کوچهی ما بود. گفتم کجای کوچه، گفت وسطاش. تا وسطای وسطای کوچهشون باهاش رفتم. گفت شما شاغلی؟ گفتم آره. گفت من خیلی ترسوئم، همهجا تا حالا فقط با خانواده رفتهم. گفتم خیلی هم خوبه احتیاط، تو هم ایشالا به زودی مستقل میشی :) دست دادیم و خداحافظی کردیم :) به این فکر کردم که من اون سال آخر دانشگاه که درمانگاه کار میکردم تا یک شب، هرشب هرشب آقای میومد دنبالم و الان گاهی یازدهونیم یا دوازده هم شده که خودم برگردم. همین حالا هم بعضی شبها مهدی از مترو میاد دنبالم. با اینکه خودم سر نترسی دارم، ولی دیدم یره من چقققدر همیشه حمایت خانواده رو داشتهم. هم اون دنبالم اومدنها و هم این تنها برگشتنها هر دو حمایته. حالا با بقیهی جامعه مقایسه نکنم، با خواهربرادرهای خودمم که بخوام مقایس, ...ادامه مطلب
کل شب رو بیدار بودم. نوشتم و نوشتم و نوشتم. سحری آماده کردم. خوردیم. نماز خوندیم. همه خوابیدن و من باز نوشتم و نوشتم و نوشتم. پنجونیم خوابیدم. دوازده از خواب بیدار شدم. دو تا نیمرو درست کردم و با چای خوردم. کسی خونه نبود. فایل چهارده صفحهای استعفانامهمو برای نظر دادن برای جیمجیم فرستادم. بعد سرمه کشیدم، رژلب زدم، عطری که عاشقشم رو زدم، پیشبند بستم، دستکش پوشیدم، هدفون گذاشتم و با پودر و وایتکس و سیم و اسکاچ رفتم به جنگ قابلمه و قاشق بشقابها. شستم و سفید کردم و گاز و زمین و در و دیوار رو سابیدم. وسطاش مثلا جایی که داشت سنتی، های و هوی میخوند، بشکن میزدم و قری که بلد نیستم رو میدادم. جایی که صدای دوبس دوبس آهنگ زمینه کرم میکرد، مینشستم کف آشپزخونه و زار میزدم. جایی هم که با آیات سورهی بقره همخوانی میکردم، از اینکه خدا با دادن نشانههای یه گاو زرد خالص کارنکرده و فلان، خوب گذاشت تو کاسهی بهانهگیرهای بنیاسرائیل کیف میکردم! دیوانگیه دیگه، شاخ و دم که نداره. ● دیروز تو کلینیک هم دعوا کردم، هم سرم داد زدن و هم تصمیم گرفتم که بیام بیرون. با وجود جیمجیم و با وجود اینکه دوری ازش برام سخته. ● دیروز یه عقدهی بیستوپنج ساله رو روی شونههای جیمجیم خالی کردم. خودم رو کشتم و هنوز زندهام. ● دیشب آقای یک حرفی زدن که قلبم رو خراش داد. اونجا خودم رو کنترل کردم و رد شدم. اما امشب بحثشو کردیم و هم دل من شکست، هم دل آقای. ● دیروز از صبح که بیدار شده بودم تا شب، تو تمام لحظات معدهم فریاد درد میکشید و قلبم سنگین بود و شب یک لحظه فکر کردم اگه سکته کنم چی؟ مجموعا ۹ روز از رمضان رو روزه نگرفتم امسال، همه به خاطر معده. و, ...ادامه مطلب
برادرم ازدواج کرد. ازدواج نه به اون معنا که رفته باشن سر خونه زندگیشون، به اون معنا که با یک نفر دیگه زوج شدن. بذار ببینم، این لغت ازدواج مگه از زوج نمیاد؟ دال این وسط چی میگه؟ کدوم باب تو عربی دال, ...ادامه مطلب
بیشتر از ده روزه ننوشتم و علتشم نمیدونم. فک کنم اونایی که رفتن و وبلاگاشونو بستن، از همینجا شروع شده پروسهی رفتن و بستنشون. من حس و حالم شبیه ازوبلاگبریدهها نیست، روزی چند بار طبق عادت به پنل سر, ...ادامه مطلب
صبحم با انرژی شروع شد. طناب زدم، حلقه زدم، صبحانه خوردم، کارامو کردم، آشپزی کردم، مقدمات پخت کیک رو آماده کردم. بعد یکی از دوستای قدیمی مامان بعد از سالها اومد خونهمون برای گرفتن یه آدرس و نمیدون, ...ادامه مطلب
لباسهامو از دیروز که پهن کردم هنوز جمع نکردم. تو آفتاب سوختن. حالم خوش نیست، یعنی ناخوشم. صبح به زور خودمو کشوندم آشپزخونه و ظرفا رو شستم. همه مریض شدیم. من قفسه ی سینه مم درد میکنه، میترسم جدی جدی , ...ادامه مطلب
نمیدونم احساس عقب موندن از زندگی، احساس دیر شدن، احساس عذاب وجدان کم کاری از اول با آدمها بوده یا محصول سرعت گرفتن زندگی تو عصر حاضره. روزهایی هم بوده توی زندگی که هیچ کاری نداشتم که دیر بشه و احساس, ...ادامه مطلب
اینکه تا این ساعت بیدارم برای اینه که تصمیم دارم شبا یازده الی دوازده خواب باشم. البته اعتراضی ندارم و راضی ام تقریبا. به هر حال نیاز دارم یه بخشی از برنامه همیشه بمونه وگرنه به اون برنامه پایبند نم, ...ادامه مطلب