با خودم گفتم "بهبه! چه حس خوبی داره که تمام لباسامو تازه از رو بند برداشتم و سرتاپا تمیز و مرتب و اتوکشیدهام! بهبه! بهبه!"
شپلق! شتراق! شترترترااااق! با مخ فرود اومدم رو بلوار بین دو خیابون! پامو گذاشته بودم رو بلوکههای زرد تازه رنگ شده و اگه بجای فرود تو بلوار برعکس تو خیابون فرود میومدم دیگه اینجا آپ نمیشد! چون همون ثانیه یه ماشین از بیخ گوشم گذشت و حتی من فک کردم درد شدیدی که تو پام حس کردم مال اینه که پام رفته زیر ماشین! چون زانوهام تو خیابون بود هنوز!
درسته که از زرد خوشم میاد، ولی نه در این حد که بخوام مانتو، شلوار، چادر و کیفمو زرد کنم! انقد زیاد رنگی شده بودم که انگار رو سطل رنگ فرود اومدم! مجبور شدم برگردم خونه و کلا همه رو عوض کنم :|| همهی لباسای مرتب و اتوکشیدهمو :(( حتی کیفی که چند روز پیش داشتم با خودم میگفتم "چقدر عمر کرده (فک کنم چهار سال) و حتی با وجود خریدن کیفهای دیگه همیشه همین دستم بوده و احتمالا ده سال دیگه هم عمر خواهد کرد!"
+ خدایا بابت زندگی مجدد شکرت :)
برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 311