یه حس ناخوب نشسته روی دلم. حس میکنم یه بازی بیخوده که قبل از شروع تموم شده. امیدوارم اگه این حسها واقعیت دارن، این بازی درجا متوقف بشه. حتی برای یک ثانیه دیگه هم ادامه پیدا نکنه. هیچکس ترحم نکنه، هیچکس احساس حقارت نکنه، هیچکس مجبور نشه وسط راه به اجبار اعتراف کنه یا بهانههای واهی برای ختم بازی بیاره.
+ صد در صد میگذره، امیدوارم زود بگذره. سعی میکنم به چیزی که بقیه راجع بهم فکر میکنن، فکر نکنم. چون مطمئنا اونا به چیزی که من فکر میکنم اونا راجع به من فکر میکنن، فکر نمیکنن. چون من هیچ وقت دربارهی کسی در وضعیت خودم اونجوری فکر نکردم، پس دلیلی نداره بقیه این کار رو راجع به من بکنن :)
+ دلا! بزرگ شو! به قول مامان آقای، یکم عقل بگیر! تا کی؟ تا به کی؟ والله، بالله، مردم عادت ندارن مثل تو از راه صاف برن. مارپیچ رو بیشتر دوست دارن. کی میخوای یاد بگیری از هر حرفی، بجز منظور مستقیم، منظورهای در لفافه رو هم بگیری؟ کی میخوای بفهمی حرفها بطن دارن؟ برای دسترسی به کاویته بطن، جراحی لازمه! باید جراح بشی، جراح شو...
برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 222