ظهر که جیمجیم، تو خونهمون، روبروم، اون سمت میز نشسته بود، یه لحظه فکر کردم چقدر این صحنه غیرواقعی و تخیلیه. حس میکردم مثل حباب شکننده است و اگه به سطح لحظه دست بزنم، میترکه و از خواب بیدار میشم. جیمجیم؟ تو خونهی ما؟ کنار خانوادهی من؟ در حال خوردن قیمهای که خودش از صبح پخته؟ خب من هیجوقت تا به حال، نشده که دوستام بیان خونهمون. البته کمتر از انگشتای یک دست شاید شده، ولی اینطوری که شام و نهار بمونن یا اینکه خودشون پاشن غذا درست کنن اصلا! منم فک کنم از فشار خواب، بداخلاق بودم امروز. کاش خیلی سرحال میبودم و بیشتر خوش میگذشت. همهی کارا رو گذاشتم جیمجیم انجام داد :| حتی ظرفای ظهر رو هم شست و رفت سر کار. من امروز مرخصیام. و اون تنها رفت. دلم گرفت که تنها رفت. دوشنبهشب و سهشنبهشب، تنها شیفتهای باقیموندهی من تو کلینیکه که اونم هست، چون چهارشنبه شاید تولد خواهرزادههاش و اون مرخصی باشه. ای وای، جیمجیم عزیز من...
امروز میگفت یه وقت اومدی خونهی من، سمت آشپزخونه نیای هااا! مثل همیشه مدلهای کار کردنمون متفاوته :)) بعد که رفت مامانم گفت دوستت بنده خدا از صبح همهش تو آشپزخونه در حال کار بود، اصلا ننشست حتی یه استکان چای یا یه دونه میوه بخوره. گفتم میوه خب شسته بودم همونجا دم دستش بود، اگه میخواست که می خورد و میخواستم بگم یه فنجون قهوه هم براش دم کردم که نگفتم حجم سیاه دونده...
برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 74