امروز اومدیم خونهی عسل برای افطار. دو سه ساعت قبل غروب، من و هدهد رفتیم گلخونهی نزدیک خونهشون. ماشین آقای رو برداشتیم و امان از دست بچههای شر کوچهشون. صاف صاف تو چشمم نگاه میکردن و سنگ پرت میکردن سمت ماشین. دیدم پیاده هم بشم حریفشون نمیشم، سریع راه افتادم رفتم. قرار بود فقط بریم نگاه کنیم. من که خب شاید بدونید علاقهای به گل و گیاه و جک و جانور ندارم؛ ولی وقتی میرم اون گلخونه، از بس هواش خوبه و صفاش خوبه، دلم میخواد گل و گلدون بخرم. امروز از یه کاج مطبق خوشم اومد و از سیکاس که همیشه خوشم میومد و از سانسوریای ابلق و کروتون هم قبلا خریده بودم از همینجا، از اونم باز خوشم اومد. انقدر تنوع گیاهاش زیاده حتی برای کسی مثل من هم این همه چیز توش پیدا میشه. یهکم از ولخرجیهای اخیرم بگذره، یه کاج مطبق بزرگ با یه گلدون غولآسا خواهم خرید :) امروز سانسوریا خریدم با گلدان سپید :)
البته هدهد داااائم داره میگه این مال منه و خودم برش میدارم :|
اینم یه فیلم کوتاه از اون محیط باصفا :)
الان برای خودم فیلم رو پخش کردم، میبینم صداش چه گوشخراشه! اونجا ما فقط صدای آب و بلبل میشنیدیم ها، نمیدونم چرا صداش اینطوری شده.
این روزها کمی سردرد میشم. با نزدیک شدن به افطار شدتش هم بیشتر میشه و بعد از اینکه افطار میکنم کامل خوب میشه. فک کنم این یه هشداره و نباید دیگه روزه بگیرم حجم سیاه دونده...
برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 199