دفتر آبی پر رنگ

ساخت وبلاگ

 

اثر مرکب رو به توصیه استاد!مون دارم میخونم. راستش من از آدمایی که از کتابای مشهور تعریف و به خوندنشون توصیه میکنن خوشم نمیاد. نه بذار درست تر بگم، از این کارشون خوشم نمیاد. یک مقاومت بی موردی در مورد کاری که همه میکنن دارم. سالهای خوب زندگیم اون وقتایی بود که بدون اینکه بدونم کتابهایی که میخونم مشهورن یا نه میخوندمشون. این یکی رو خیلی، خیلی، یعنی خیلی روش تاکید کرد و گفت حتما بخونیم. من این کتابو یه بار قبلا یک سال پیش تقریبا از کتابخونه گرفته بودم و نخونده پس دادم. تو حساب فیدیبو هم دارمش، بدون اینکه خونده باشم. اما دوباره از کتابخونه گرفتمش و الان دارم میخونم. تنها لجبازی ای که تونستم بکنم این بود که ترجمه ای که استاد تاکید کرد رو نگرفتم :)) اینکه چرا از خر شیطون اومدم پایین، چون گفتم بالاخره ببینم چی داره انقد روش تاکید میکنن.

اولش با یه هبیت ترکر ساده برای خواب شروع شد. کم کم به تعداد این ترکرها اضافه شد تا اینکه دیدم سه تا دفتر خریدم و چیزهایی که مینویسم و میکشم دقیقا شبیه بولت ژورناله. البته فقط تو یکیشون مینویسم و میکشم. نمیدونم تا کی ادامه پیدا کنه، چون بولت ژورنال قبلیم که سرنوشت خوبی نداشت. در استفاده از رنگهام دارم مقاومت میکنم انگار. همه رو با مداد مشکی پر میکنم، شاید میخوام دوام کار رو بیشتر کنم اینطوری، نمیدونم.

چند تا پرسشنامه هست تو این کتاب که بیشتر از خوندن خود کتاب وقت میگیره از آدم. یکی در مورد ارزش های زندگی آدمه و من نمیدونستم ارزش اولم عدالت، دوری از تبعیض جنسیتی، نژادی، طبقاتی و مذهبیه. ما یک مستخدم تو دبیرستان داشتیم که جوون بود. دخترها دستش مینداختن و من توی خودم عذاب میکشیدم که چرا باید یه پسر جوون مجبور باشه تو دبیرستان دخترانه خدمتکار باشه، فقرش و اجبارش رو حس میکردم و عذاب میکشیدم با دیدنش. تبعیض های بین دختر و پسر چه تو خونه چه بیرون هم کم عذابم نداده. نژاد و ملیت رو که چیزی نگم بهتره. مقایسه سیستان و تهران هم همینطور. من همه ی اینها رو تو خودم حس میکردم ولی نمیدونستم رتبه ی اینها بالاتر از صداقت، بالاتر از تعهد و مسئولیت پذیری، بالاتر از نظم، بخشندگی و... قرار میگیره. ضمنا نمیدونستم ارزش های بزرگ و هیجان انگیز ندارم. چیزی که بابتش بجنگم. اونجایی که نوشته بود اگه در اولویت بندی بین دو تا از ارزش هاتون گیر کردین، ببینین حاضرین بابت گدوم بجنگین یا حتی جون بدین، یک جورهایی دچار فروپاشی شدم، چون ممکنه در لحظه تصمیم بگیرم برای کسی یا چیزی جون بدم، اما این فقط یه واکنش احساسی میتونه باشه و عقلانیتی و تصمیمی پشتش نیست و در واقع بنیان نداره. به زبون ساده تر من باری به هر جهت زندگی میکنم و اینطور هم نیست که الان تصمیم بگیرم و فردا یه ارزش تپل و چاق و چله داشته باشم. نمیدونم این ارزش ها از کجا میان تو زندگی آدما.

یک سری اهداف هم نوشتم برای خودم. کتابش جوریه که آدمو مجبور میکنه رکن مالی و اقتصادی رو قویا در نظر بگیره و الان من بیکار بی پول تا حتی داشتن ماشین و پیانو! رو هم تو اهدافم گنجوندم :/

واضحه که بخش زیادی از این حالات اسمش جوگیریه، از خوندن کتاب تا برنامه ها، اهداف و غیره. ولی به شکل عجیبی نسبت بهش حس بدی ندارم، برخلاف دفعات پیشین. یه جورایی انگار دارم با خودم حرف میزنم، کاری که شاید هیج وقت نکردم. حتی جراتم در مورد نوشتن تو دفتر خیلی بیشتر شده و ممکنه نصف پست های اینجا در آینده اونجا مکتوب بشن.

 

حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 185 تاريخ : دوشنبه 17 آذر 1399 ساعت: 21:16