اگر یادتان باشد یک پویشی بود به نام 451 درجهی فارنهایت. در آنجا گفتم که من هیچ کتاب تاثیرگذاری نخواندهام. قبل از انتخاب رشتهی دبیرستان بچهها از هم و معلمها از بچهها میپرسیدند چه درسی را دوست داری و من نمیتوانستم انتخاب کنم. فیزیک را به اندازهی زیستشناسی و زیستشناسی را به اندازهی ادبیات و ادبیات را به اندازهی آشپزی و آشپزی را به اندازه ی کامپیوتر دوست داشتم. یک آزمون روانشناسی nصفحهای هم در کتابمان بود که نتیجهی من اینگونه بود که در تمام رشتهها به یکسان جای پیشرفت داری و بلا بلا بلا. یک سؤالی هم آخر یکی از پستهایش، دردانه پرسیده بود "نقطهی عطف زندگیتان کجاست؟" هرچه فکر کردم، پیدا نکردم چیزی به نام نقطهی عطف در این زندگی. حالا سه نفر، محترم، مرا به چالش نامه به "یک" شخصیت خیالی دعوت کردهاند و من از آن اولین روز که دعوت شدم تا دیشب، گاهگاه فکر میکنم "خب؟" و مطلقا هیچکس را نمیتوانم انتخاب کنم. به نظرم بهتر است گل بگیرند در آن زندگی را که هیچ چیز یا هیچ کس هیچوقت برایش بولد نمیشود و اگر میشود هم خیلی زود یک چیزی به نام بولدوزر واقعیت از روی آن چیز یا کس رد میشود تا آن یا او را برایش با آسفالت خیابان یکی کند. معهذا به خاطر احترامی که برای |
این،
سه،
عزیز| قائلم، باید خودم را مجبور کنم به نوشتن این نامه. وقتی در حالت عادی نمیتوانم برای هیچ کس نامه بنویسم، در حالت اجبار میتوانم برای هیچکس نامه بنویسم!
نامه به 'هیچکس'
سلام هیچکس عزیز. امیدوارم حالت بد نباشد. از آنجایی که من نمیدانم تو دختر نیستی یا پسر، نمیتوانم زیاد با تو صمیمی شوم. یکوقت ببینم پسر نیستی، بعد مردم میگویند با پسر مردم نامه رد و بدل کرده است. بعد خر نیاور و باقالی بار نکن. راستی نگران نباش، متوجه هستم که فعلهای در رابطه با تو نمیتوانند مثبت باشند، آخر تو نیستی که. اینجوری میشود که فعلهای مثبتت هم منفی میشود، فعلهای منفیت هم منفی میشود.
خب، چه خبر از سرزمین نبودن؟ سرزمین هیچکسها؟ همان جایی که کسان زیادی به آن فکر میکنند، در موردش سؤال دارند و حتی بعضیها میگویند آنجا را میشناسند و میدانند چگونه به بهترین شکل باید به آنجا رفت. همین حالا خیلیها دوست دارند جای تو باشند، آخر سرزمین بودنها یا از اساس برایشان جذابیت ندارد یا جذابیتهایش به آنها نرسیده یا جذابیتهایش را تمام کردهاند. این هر سه فکر میکنند آنجا حتما چیز بهتری از بودن در انتظارشان است، مثلا نبودن. اما خب فرق خیلی خیلی زیادی بین این سه گروه است، بین راهی که اینها طی کردهاند تا به این تفکر رسیدهاند. نگرد، من را در این سه دسته پیدا نمیکنی. هنوز دستههای دیگری هم هست. خیلیها هم هستند که میترسند، مثل سگ میلرزند از اینکه یک وقت جای تو باشند. یک کسانی مثل اسکندر را که در این گروه است همه میشناسند، ولی تو خودت یک سر به فوتشوندگان یک روز نزن و آمار نگیر، نبین چند درصد آدمها را نمیتوانی در این گروه جای ندهی. یک گروه هم هستند که روزی دو بار میروند لب پنجره که خود را پرت کنند پایین، و بعد شب زیر پتو از ترس نبودن گریه میکنند. هی، هیچکس جان! به نظرت من کجای این گروها هستم؟ خب، به تو ربطی ندارد. بعید است، اما شاید اصلا جزء هیچ کدام نباشم.
نگفتی بالاخره، در سرزمین هیچکسها کسی نیست که دوست نداشته باشد نیاید به سرزمین ما؟ آنجا مثلا هیچکسی نیست که هیچکس دیگری را به زور نفرستد اینجا؟ جنگی، قتلعامی، انفجاری، چیزی؟ که یکباره تعداد بیشماری هیچکس نیاید اینور؟ اصلا نگو ببینم شما از اینجا نمیترسید؟ اصلا نمیدانید اینجا چه خبر است؟ توشهای چیزی برای این طرف مهیا نکردهاید؟ از الان بهت بگویم که این طرف یک دنیای بلبشویی است که نگو. یکی با خروار خروار ثروت پدری و ارث اجدادی وارد میشود؛ یکی هم بعد از آمدن، زیر پل رها میشود و شانس بیاورد یک چیزی دورش پیچیدهاند که بلافاصله برنگردد همانجایی که آمده بود. خلاصه اگر چیز میزی آنجا برای خودت جمع نکردهای، و قصد آمدن به اینجا را نداری، همه را برندار نیاور. اینجا لازمت میشود. بله خب، میشود. چون وقتی نیایی اینجا دیگر هیچکس نیستی، کسی میشوی برای خودت. برای همین فعلهایت هم مثبت میشوند.
نمیدانی، کاش یک هیچکسی هم مثل این نامه برای من نمینوشت و نمیفرستاد. آه، چه میگویم؟ خب حتما این اتفاق افتاده، شاید هم بارها و بارها. هیچکسها هی برایم نامه ننوشتهاند و نفرستادهاند، فلذا به دستم نرسیده. چقدر بد است، غیرمنصفانه است، ما این همه پیغام و نامه برایتان میفرستیم، شما حتی هیچچیز هم برایمان نمیفرستید. مرا بگو که این همه مدت منتظرم و به این نکته توجه نکرده بودم که شما نمیتوانید. کاش میشد یک کسی یواشکی وارد دنیای بیکسی شود، یواشکی یعنی قاچاقی، یعنی مخفیانه، بعد دوباره یواشکی برگردد و بگوید آنجا چه خبر است. خب البته راه خیلی کارآمدی نیست، چون کسی باور نمیکند کسی بتواند قاچاقی چنین راهی را برود، قاچاقبری در این مرز نیست. فقط برای خود آن کس میتواند مفید واقع شود.
یک چیز دیگر، نمیدانی، ما در طول هر شبانهروز، یک سوم یا حتی نصفش را، ادا درمیآوریم. ادای کسی نبودن. ادای نبودن در جهان کسها. زور میزنیم خودمان را شبیه هیچکسها کنیم، ولی نمیشود. نمیدانی، ما حتی در آن مواقع هم کسی هستیم که "فکر" میکند. وای یک چیزی یادم آمد، اینجا یک کس مشهوری بود که یک وقتی در بودن و نبودن خودش شک کرده بود. نمیدانست الان در دنیای بودن است و هست یا در دنیای نبودن نیست و نیست. هی این سؤال را از خودش پرسید و آخرش دید یک "کس"ی دارد یک سؤالی "می"پرسد، آنوقت گفت "میاندیشم پس هستم". از خدا که پنهان نیست، از تو هم پنهان نباشد، وقتی نوجوان بودم، شک کرده بودم که من واقعیام یا توهمی. یعنی فکر میکردم تمام کسها و اشیاء و روابط و وقایع نیستند. مدتی در این افکار بودم که دیدم عه، چه کسی دارد به توهم و واقعیت فکر میکند؟ بعد گفتم من میاندیشم پس هستم. به همین سوی چراغ که واقعیت دارد. بعدها که دیدم یک کس دیگری قبلا این را گفته و این جملهاش تاریخ را درنوردیده و مشهور هم شده است، گفتم ببین چه جملهای گفتهام من! حالا البته خجالت هم میکشم بگویم مدتی بوده که نمیدانستهام منی که دارم سؤال میکنم، لابد هستم که سؤال میکنم. و از آن بیشتر حتی خجالت میکشم بگویم گاهی دوباره همان شکلی میشوم و میگویم "?realy"
حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 198 تاريخ : شنبه 6 ارديبهشت 1399 ساعت: 13:48