روزبره

ساخت وبلاگ

امروز توی درمانگاه، پرستارِ شیفت آمد و با کلی من‌ومن پرسید خواهرم (یک پرستار دیگر که شیفت نبود) می‌خواهد برود پیش دکتر. برایش نوبت بگیرم؟ نگیرم؟ ساعت دو باید سرشیفتش باشد، می‌شود الان بفرستی برود داخل؟ نمی‌شود؟ من هم چون خودم آن خانمی که نوبت‌ها را صدا می‌زد از کار بیکار کرده‌ام و گفته‌ام که بدون او راحت‌تر کار می‌کنم، این وظیفه‌ی فرستادن مریض‌ها پیش دکتر هم با من شده، خیلی وقت است، گفته‌ام اینجا. و خب قضیه این است که کل پرسنل اگر بخواهند کس‌وکارشان را بفرستند پیش دکتر، از قبل می‌دانند که یک سد به نام خانم فلانی هست که خارج از نوبت به کسی اجازه‌ی ورود نمی‌دهد. حتی منشی‌های درمانگاه هم. که می‌توانند به راحتی این وظیفه‌ی اضافه‌ی خودخواسته را ازم بگیرند و من هم خب معلوم است از خدایم است. آن‌وقت هرکار دلشان خواست بکنند، اما تا وقتی دست من است، اوضاع همین است. داشتم می‌گفتم، پرستار آمده بود و دلیل آورد و خواهش کرد آن یکی پرستار را که خواهرش باشد خارج از نوبت بفرستم داخل. قبول کردم، نمی‌دانم استدلالش را قبول کردم یا خواهشش را. بعدش هم سعی کردم عذاب وجدان به خودم راه ندهم، به اندازه‌ی کافی ازش دارم.

اول وقت هم خدماتی با یک لیوان چای و سه تا دانمارکی آمد داخل و وقتی دید دکتر نیامده، گفت شما بفرمایید. معمولا دو نوبت می‌آید و بار دوم برای من چای می‌آورد. هرچه اصرار کرد شیرینی برنداشتم، فقط چای را برداشتم که تا آخر وقت ماند و سردش را سرکشیدم، بدمزه شده بود.

بعضی وقت‌ها از حوصله‌ای که بعضی وقت‌ها برای بعضی بچه‌ها دارم تعجب می‌کنم. یک دختر آمده بود به نام رضوانه، شاید دو سالش بود. نام وسایلم را می‌پرسید و من هرچه روی میزم بود نام بردم. فکر کنم مادر و مادربزرگش هم از حوصله‌ام تعجب کردند. اسمش را می‌پرسیدم جواب نمی‌داد و بجایش سؤال می‌پرسید. فکر کردم شاید حرفم را نمی‌فهمد یا گوش نمی‌دهد. گفت صندلی من نمی‌چرخد. گفتم ولی صندلی من می‌چرخد و کمی هم چرخیدم. گفتم اگر اسمش را بگوید می‌گذارم روی صندلی چرخان من بنشیند و گذاشتم. خودم هم دورش دادم.

یک خانم باردار هم آمده بود که بوی خیلی بدی می‌داد. ما، کادر درمان، جدای از رعایت اخلاق انسانی، ملزم به رعایت اخلاق حرفه‌ای هم هستیم. یعنی حق نداریم طوری رفتار کنیم که کسی که بوی بدی می‌دهد دلش نخواهد برای بار دوم هم پیش ما بیاید. راستش من اگر در اتوبوس یک بو به این بدی بیخ دماغم باشد و راه فرار نداشته باشم، پیاده می‌شوم و اتوبوس بعدی را سوار می‌شوم، اما خوشبختانه در این مواقع بدجور کنترل میمیک صورتم را دارم. به‌هرحال اولین مریض بدبویم نبود، ولی اولین مریضی بود که اول شک کردم و بعد سؤال سوءمصرف موادمخدر را ازش پرسیدم. برای بقیه صرفا جهت انجام وظیفه می‌پرسم. جواب مثبت بود. حالا مگر کسی اثبات کرده بچه‌های معتادین محترم، حتما بدبخت می‌شوند که من از حالا شروع کنم به غصه خوردن؟ اگر اثبات کرده بگویید تا من شروع کنم.

آنقدر ضعف کرده بودم در درمانگاه که موقع برگشت می‌ترسیدم وسط خیابان سکندری بخورم و ماشین‌ها لهم کنند. بااین‌حال (درست نوشتم؟) رفتم دفتر بخرم. خیلی شل‌ووارفته حرف می‌زدم، جوری که فروشنده اصلا تحویلم نگرفت و دفترهایش را نشانم نداد، گفت از آن‌ها که می‌گویی نداریم.

مامان باز در غیاب من آشپزی کرده و ظرف شسته است. غذا کشیدم و شروع به خوردن کردم که دیدم قیمه کم ریخته‌ام روی برنج. از خستگی نا نداشتم بلند شوم. بلند شدم و گفتم یک دختر هم نداریم که هی بگوییم این را بیاور، آن را بیاور. من به بچه‌هایم یاد خواهم داد که کارهایشان را خودشان انجام دهند نه اینکه مثل خانه‌ی ما، کوچکترها ملزم باشند حرف بزرگترها را گوش کنند صرفا به علت سنشان. برای اینکه خیلی خانه‌ی خشک و خودمحوری نشود، می‌گویم که گاهی یا حتی اگر خواستند همیشه، به هم کمک کنند، ولی شرط سن و جنسیت نداریم.

نماز نخوانده‌ام و انرژی‌ام هم هنوز برنگشته. مامان می‌گویند که شب با آقای قرار است بروند مسجد آن دوردورها، مراسم فاطمیه. گفته بودم از آن سه دهه‌ای که می‌گویند به شش روزش معتقدم؟ سه روز به روایت هفتادوپنج روز، سه روز به روایت نودوپنج روز و آن هم به دلیل اینکه معلوم نیست کدام این سه روز بوده است. آن جشن روز پرستار که گفتند در دهه‌ی فاطمیه است و رفتم هم دلیلش این بود که در آن سه‌روز نبود. امشب شب اول از سه‌روزه‌ی دوم است. به مامان می گویم من چون خسته ام، الان می‌خوابم که شب با شما بیایم. بالاخره یک نماز برای روضه‌ی حضرت زهرا قضا شود که اشکالی ندارد. مامان هم تایید می‌کنند، خدا را شکر. تازه گفتم چادرم هم گلی شده، هر دو چادرم؛ بی‌زحمت آن‌ها را هم بشویید. تازه یکی‌اش که سوخته هم هست. آن روز که در جنگل‌های اطراف آتش به‌پا کرده بودیم، سه تا خاکستر افتاد گوشه‌ی پایین و جلوی چادرم، هر کدام اندازه‌ی یک عدس تا نخود کانال زدند روی چادرم. چادر جدید هم دوخته‌ام، ولی دست عسل است که دورش را زیگزاگ بدوزد.

یکی از دایی‌ها داشته می‌رفته پاکستان نزد همسرش، اما گفته‌اند خیلی زیاد رفته‌ای امسال، بَسَّت است و ویزا نداده‌اند. حالا رفته کابل و از آنجا قرار است قاچاقی برود پاکستان. خب طبیعتا باید از جاده برود و قاچاقچی‌ای که خلبانی هم بلد باشد در کار نیست. شاید بگویید خب مگر چه می‌شود که زمینی برود و باید بگویم این می‌شود که طالبان در جاده‌ها ماشین‌ها را متوقف می‌کنند و ریش‌ها را سانت می‌زنند و کف دست‌ها را چک می‌کنند که اگر کارگر نبودی و دستت وصله‌پینه نداشت، آن‌وقت یک فکری برایت بکنند. ببینید شما را به خدا، مردها برای تندتند دیدن زن و بچه‌شان چه کارها که نمی‌کنند. آن‌وقت بگویید مردها بدند و باز هم حقوق برابر بخواهید. فی‌الحال دعا کنم دول اروپایی، اینجا، توی وبلاگ من شنود کار نگذاشته باشند، وگرنه دایی باید همان پاکستان بماند.


+ گمانم مامان داخل قیمه، تخم کفتری، قمری‌ای، چیزی ریخته بوده‌اند.
+ عنوان: دماغتان را بگیرید و بگویید روزمره. وای من چه مکتشف بزرگی‌ام.

حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 257 تاريخ : يکشنبه 25 اسفند 1398 ساعت: 1:24