رسیدیم جلو در خونه، خواهرم گفت ظهر شد، آقای و بچهها هم از سر کار اومدهن. گفتم چه بهتر، الان مستقیم میریم میشینیم سر سفره غذا میخوریم. از اون روزا بود که به هوای غذا، بیرونو تحمل کرده بودم.
اومدم نشستم سر سفره، بشقابو گذاشتم جلوم میخواستم شروع کنم که مامان گفتن مگه تو هم غذا میخوری؟ هاج و واج نگاه کردم که یعنی چرا نباید من غذا بخورم؟
الان هر چی آیکون و شکلک و آدمک گریه بذارم کمه. روزه بودم و فراموش کرده بودم! انگار رفته بودم یه مهمونی بهشتی، همین که خواستم دستمو دراز کنم سمت غذاها دیدم با غل و زنجیر جهنمی بسته شدن
حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 186 تاريخ : يکشنبه 25 اسفند 1398 ساعت: 1:24