یه پیرزنی هست هفتهای دو هفتهای یه بار میاد در خونهی ما، میاریمش خونه، نهار میخوره، چایی میخوره، گاهی هم مامان یا یکی دیگه ناخناشو کوتاه میکنه و میره. دفعهی ماقبل آخری که اومده بود نیومد تو خونه، تو حیاط نشست و به مامان گفت که ناخناشو بگیره. و گفت که نمیخواد به ما آموخته بشه! بعد هم گفت که اگه نهار داری همینجا تو حیاط برام بیار. نهار آماده بود ولی هنوز آقای از سرکار نیومده بودن و مامان هم زودتر از اومدن آقای سفره رو نمیندازن. بهش گفتن که نهار هنوز آماده نشده و اگه میخواد بیاد خونه و صبر کنه! که تا اون موقع آقای هم برسن. اون هم گفت نه و رفت. فرداش دست داداشم با اره برید و اون دوندگیها و هزینهها و اینا پیش اومد. مامان بلافاصله گفتن "به اون بنده خدا غذا ندادم، خدا قهرش اومد." و ای بسا درست باشه حرفشون. دیروز که اومده بود مامان خودشون براش کباب ساندویچ کردن و یه کاسه هم آبگوشت براش نون ترید کردن. گفت ناخنامو بگیر، ناخنگیر آوردم دادم خواهرم ناخوناشو گرفت، همینقد فداکارم من :| من چیکار کردم؟ فقط در رو باز کردم و از دستش گرفتم آوردمش تو. بعد ایشون همهش به من می گفت "ای خدا! تو دختر سبز بشی الهی!" (مگه من زردم؟) به مامانمم میگفت "خدا دختراتو سبز کنه!" خخخخخ مردم خودشونو میکشن، هزار رقم چیزمیز به خودشون میمالن که سفید بشن، این خانوم دعا میکرد ما سبز بشیم
برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 251