همسایه‌ی جدید

ساخت وبلاگ

سرعتشون تو حلقمممممم! اصلا غیرقابل باور! دور و برم اینجوری ندیده بودم واقعا!

امروز چون من سرکار نرفته بودم، سرشب شام رو حاضر کردم، میل کردیم، تشک‌ها رو انداختیم، ظرف‌ها رو شستم و خاموشی زدیم. چند دقیقه بعد از خاموشی زنگ در رو زدن. کی بود؟ همسایه! چیکار داشت؟ خونه می‌خواست! واسه چی؟ مراسم داشتن و مهموناشون تو خونه‌ی خودشون و خونه‌ی دو تا همسایه‌ی بالا جا نشده بودن! صبح البته بهمون گفته بودن که شاید خونه‌ی ما رو هم لازم داشته باشن، ولی چون بعد از تشییع نیومدن، گفتیم حتما تو همون سه طبقه جا شدن دیگه، واسه همین واقعا منتظر نبودیم. خلاصه چنان بلبشویی شد! بدو! بدوووو! بدووووووو! تشک‌ها رو جمع کردیم و بردیم انداختیم تو اشکاف. صحنه خیلی باحالی بود، من که از خنده غششش کرده بودم!

در کسری از ثانیه تعدادی از خانوماشون اومدن و مستقر شدن، آقای و داداشم رفتن طبقه‌ی بالا و من و مامان موندیم پایین. من تو اتاق موندم و گفتم که می‌خوابم و بیرون نمیام. حالا مگه اینا ساکت میشن؟ ورورورور... البته ببخشید، معععذرت! صحبت می‌نموئن! حالا تو مراسم تعزیه چی میگن؟ یک، غش غش می‌خندن. دو، ته‌توی زندگی صابخونه رو درمیارن. طبقه‌ی بالا دست کیه؟ طبقه‌ی سوم دست کیه؟ (یعنی مستأجر داره یا نه؟) چرا خونه‌هاتون خالیه؟ چند تا پسر داری چند تا دختر؟ تو که پسر داماد کرده داری چرا تو خونه‌ی خودت نمیشینه و خونه‌ات خالیه؟ دختراتو عروس کردی یا نه؟ نوه داری یا نه؟ چند سالته؟!؟!؟ عه، شما هم سیدین؟ از سیدهای کجایین؟ آآآآ سیدهای فلان آرومن، خدا ازشون نجات بده! (یعنی آروم و آب زیرکاه‌ان! خدا به ما رحم کنه!!!)...

یعنی رگبار سؤال بود که مامانِ بنده خدا رو نشانه رفته بود! من هم قصد نداشتم که برم بیرون، متأسفانه به علت گلاب به روتون، گلاب به روتون، اسهال! مجبور شدم رفتم بیرون. رد شدن از جلوشون چقد سخت بود ولی خخخخخ یه دفعه سی چهل نفر غریبه، اونم به این فضولی! (ببخشید ببخشید ولی چی بگم خوب؟ کنجکاو؟) برگردن بهت نگاه کنن!

شام خوردن و قصد رفتن کردن. موقع رفتن گفتن که "ببخشید، زیادی خندیدیم! ما همینجوریم، تو غم و شادی همینقد شادیم!" مامان هم رک! گفتن که "خدا ببخشه، اشکال نداره. البته امشب اشکال داشت!" گفتن "چراااا؟؟؟" مامان هم گفت که بخاطر شهادت حضرت زهرا. با همون بگوبخند (یه چی میگم یه چی میشنوین ها! بگوووو بخنننند! مثلا تعزیه‌ی عزیز خودشون هم بود!) رفتن دیگه.


+ خدا اموات رو بیامرزه.

+ حالا دوباره برم تشک‌ها رو بندازم؟ تازه باید جارو بزنم قبلش، یه کم برنج ریخته رو فرش‌ها


حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 331 تاريخ : دوشنبه 11 تير 1397 ساعت: 19:21