کیلی کیلی کوش گذشت :))
کلا ما خانوادهی بشین تو خونهای نیستیم. جمعهها معمولا میزنیم بیرون، یا دور یا نزدیک. امروز به قصد بازار پرندگان به در شدیم! وسط راه کنار درختان توت زدیم کنار و به یه خانواده در تکاندن درخت کمک کردیم و از توتهای فروافتاده بر چادر هم میل کردیم :))
(((::: سرشار از نووور و طراااوت :::)))
بعد یه بارون حسابی گرفت که من بینهایت ذوق کردم *__* به بازار پرندهها که رسیدیم دیدیم شلوغه و ترافیک. یه دویست متری رو پیاده در پیش داشتیم. همینطور میرفتیم و من هی به پرندههایی که تو دست مردم بود نگاه میکردم. هنوز به در ورودی نرسیده بودیم که آقای گفتن "شما نیاین داخل". شما یعنی مامان و هدهد و من. و منِ دقیق تازه حواسم جمع شد که میان لشکری از مردها داریم راه میریم! به عبارت دقیقتر میان لشکری از "کفتربازها"!!! البته جمع متراکمی نبود، ولی تا چشم کار میکرد مرد بود! به در ورودی که رسیدیم آقای گفتن "نیاین دیگه" و ما هم نرفتیم دیگه! و هیچ کدوم حتی حواسمون نبود که نیایم داخل کجا بریم؟؟؟ حتی سوئیچ رو نگرفتیم که بریم تو ماشین بشینیم! دیگه برگشتیم تا یه جای خلوتتر وایستیم. من که هرچی دقت کردم!! ندیدم کسی به ما نگاه کنه خخخخ سه تا خانم چادری ساده که نگاه کردن نداره. ولی هدهد میگفت زودتر بریم، خیلی بیشعورن و بد نگاه میکنن! و حتی شنیده بود "الان این خانما اینجا چیکار میکنن؟ مگه اینجا جای زنهاست؟" فهمیدم نه واقعا ماشششالا ماشششالا دقتم خیلی بالاست :) بالاخره یه گوشهای پیدا کردیم و چون زمین گل بود ایستادیم. یعنی مامان و هدهد ایستادن و من افتادم به عکاسی. هرچی با لالهی واژگون عکس گرفتم، هرچی پانوراما عکس گرفتم، هرچی پروفایلی عکس گرفتم نیومدن که نیومدن. (البته من زیاد پروفایلی عکس میگیرم ولی نمیدونم چرا هیچکدوم نمیرن رو پروفایلم!) مامان که زود خسته شدن و یه سنگی پیدا کردن و نشستن، اما دیگه واقعا هیچ جایی برای نشستن نبود جز زمین خاکی خیس. و نهایتا من هم پشت به خیابان رو به این گندمزار رو همون زمین خیس نشستم :| تا درسی شود برای سایرین و از من یاد بگیرن و خاکی که هیچ، پاک گلی بشوند!
پدر و برادر برگشتن با یک عدد بوقلمون که خلوص از سر و روش میبارید! یعنی سفید یک دست بود و روی بوقلمونها رو سفید کرده بود تا دیگه کسی از اسمشون برای توصیف صفت ریا استفاده نکنه. علاوه بر اون دو عدد جوجو *__* هم خریده بودن :))) یک عددش قراره بعدا مامان بشه، یک عددش بابا :)) الان باباش بغل منه :)
بعدا فهمیدم این جوجوها مال خواهرمه که سفارش داده بوده براش بخرن. الانم برده خونهش :(
نمیدونین بغل کردن این جوجهها چقد کیف داره ^_^
برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 272