کاش میشد بیام و از پیله و تولد و شروع و پیشرفت حرف بزنم. تلاشم رو قبول ندارم. اصلش اینه که نتونستم بیشتر از این. ولی اگه اینجوری بخوام پیش برم، دورنمایی که میتونم مجسم کنم اینه که شصت هفتاد سال طول میکشه تا به جایی برسم که جوجه فنچهای این دوره و زمونه رسیدن. حسرت چیزیه که الان بهش رسیدم. سالهای طلایی رو پشت سر گذاشتم، اگه تا الان یا یکی دو سال قبل داشتم رو به قله میرفتم، از حالا اکثر قُوام رو به زواله. فک میکنم هر یک روز تو ده دوازده سال قبل، اندازهی یک سالِ الانه! واسه همین به مقولهی خودتربیتی کودک معتقد نیستم. ما به هر حال به بچه چیزی یاد میدیم، به هر حال به بچه خط میدیم، به هر حال براش جو فکری ایجاد میکنیم. غیرممکنه این اتفاق نیفته. چی بهتر از این که والدین با یه فکر باز، تمام راهها رو برای بچه روشن کنن؟ چی بهتر از این که بچه بتونه از بچگی شروع کنه؟ من که میخوام الان شروع کنم، با حسرت ایییین همه سال از دست رفته چیکار کنم؟
نکته 1: اینکه الان به حسرت رسیدم رو شکر میکنم. میتونست این حسرت سی چهل سال دیگه بیاد سراغم. وقتی از کار افتادم، شغل خاصی ندارم، دوست زیادی ندارم، بچههامو فرستادم خونه بخت، تک و تنها موندم!
نکته 2: معادل سازیم غلط نیست. یک روز تو ده سالگی من (شخصی عرض میکنم) واقعا میتونست به اندازهی یک سال الانم منو جلو ببره. و اینم میدونم طی یک روزِ الان، حتما چندین برابرِ ده سال دیگه زمان دارم من.
+ دیشب! کاش مثل دیشب زیاد میشد تو زندگیم. حس میکنم کسی دعام کرده. کاش باز هم دعا کنه.
حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 252 تاريخ : پنجشنبه 12 بهمن 1396 ساعت: 20:02