6:58 راه افتادیم. خیلی گشنهم بود.
کنار مترو پیادهم کردن و رفتن. فک کنم استارت دویدن تو متروی مشهد رو من زدم :)
اسممو گذاشتم تو نوبت، چهارده! اومدم بیرون تو پارک نشستم. موز رو درآوردم، له شده بود! یه بچه گربه اومد نشست چند قدم اونورتر زل زد به من! یک سوم موز که له نشده بود رو خوردم، بقیهاش رو با پلاستیک گذاشتم جلوی گربه! بو کشید و رفت :) هدهد دیده بود که گربه بوسراق (نوعی شیرینی خانگی) میخوره! گفتم شاید موز هم بخوره پلاستیک رو برداشتم انداختم تو سطل.
8:13 چیلیک! اولین عکس در مسیر پیش رو :) و بعد چیلیکهای دیگر.
بیکار و علاف و منتظر، افتادم به خیابون گز کردن. از جلوی یه شیرینیفروشی رد شدم! هوش و حواسم رفت! همیشه جلوی قنادیها ناخودآگاه پاهام شل میشه! و خیلی وقتها مثل یه بچه خیره میشم به ویترین و کیکها و شیرینیها و شکلاتهای خوشگل رو نگاه میکنم.
رد میشم تا یه بقالی پیدا کنم. ولی اصلا دوست ندارم کیک و بیسکوییت بخورم. چشمم به مغازههاست. طباخی! کلهپاچه!!! فکری که مثل برق از ذهنم میگذره هم خندهداره، هم عجیب و هم دلبههمپیچ! تندی رد میشم :)
از دور یه لوامالتحریر میبینم! از جلوش رد میشم و دوباره برمیگردم :) کاش به اندازهی همهی چیزای اون تو پول داشتم :) کلللی دفترا رو نگانگاه میکنم. یکی چشممو گرفته. هم خوشگله هم با کیفیت هم 200 برگ. یازده و پونصد. فکر میکنم "من که اهل خاطره نوشتن تو دفتر نیستم! تو مسیر پیش رو هم احتمال اینکه وقت کنم بنویسم فوقالعاده کمه! چرا بخرم؟" یه خودکار و یه رواننویس برمیدارم و میام بیرون. دلم اون تو جا میمونه.
میرم تو بقالی، هرچی نگاه میکنم دلم هیچکدومو نمیخواد. برای تموم شدن انتظار فروشنده یه باباجون برمیدارم و میرم تو پارک. از اون سمت سوراخش که کِرِم زده بیرون شروع میکنم، چون سمت مخالفش محل تجمع کِرِمهاست :)
10:37 کارم تموم میشه. هم کار خودمو انجام دادم هم مهندس هم هدهد. مامان و آقای هم تو یه دفتر دیگهای کار داداش کوچیکه رو انجام دادن.
اون قدم گندههه رو که هی دلدل میکردم برداشتم. الان معلقم بین زمین و آسمون، مثل چند ساعت پیش. تفاوتش اینه که اون موقع با هر بادی از این سمت آسمون شوت می شدم سمت دیگه، الان یه طناب به پام بستن محدودهی حرکتم کم شده! ته طناب رو نمیبینم، معلوم نیست به کجا وصله...
برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 209