دو

ساخت وبلاگ
شبا حدودا هشت میرسم خونه. تا شام بخوریم میشه نه، نه و نیم. قراره برای آمادگی، هرچند شب یک بار پیاده بریم تا پارک و برگردیم، با همون کفش‌هایی که قراره بپوشیم تا بهشون عادت کنیم.
کفش ورزشیمو از جاکفشی درمیارم. سال اول یا دوم دانشگاه برای تربیت‌بدنی خریده بودم!!! یه بندانگشت خاک روش و توش نشسته! تمیزش می‌کنم. راه میفتیم :) من، هدهد، داداش کوچیکه (ح)
همین ب‌بسم‌الله میگن یه خوراکی بخریم! طبق معمول باید من بخرم! چون هدهد که با خودش پول برنمیداره، داداش کوچیکه هم داداش کوچیکه است دیگه! تو کیفم پنج تومن پول هست فقط. چهار تا چی‌پف میخرم و میریم. من تو مسیر یکیشو میخورم. راجع به حجاب حرف میزنیم، راجع به پول، کار، درس. بیشتر من حرف میزنم.
قرار بود ح دوچرخه بیاره، بریم پارک بانوان سوار شیم. باز گفتن "نه! الان بانوانش بسته است!" رفتیم دیدم واقعا بسته است. چرا؟
روبروی پارک دو تا آبمیوه‌فروشی هست که محیط خوبی داره. ما اکثر اوقات که از اونجا رد میشیم میریم شیرموز می‌خوریم. من گاهی معجون هم می‌خورم. دیشب هدهد گفت "بریم، میخوام معجون رو امتحان کنم!" گشتیم ته جیبامون به اندازه‌ی دو تا شیرموز‌بستنی و یه معجون پیدا کردیم! هدهد معجون کوچیک گرفت، نصفه خورد. من و ح شیرموزبستنی بزرگ خوردیم
برگشتنی دیگه مچ پام درد گرفته بود! وسط راه نشستم تو خیابون و گفتم "من پشیمون شدم، نمیام، سخته!" الکی مثلا ها! وگرنه من یه هرکول منفی پنجاهَم :)
حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 214 تاريخ : يکشنبه 21 آبان 1396 ساعت: 15:26