دیروز سیویک خرداد بود و واپسین روز کاری من تو کلینیک. البته امروز هم رفته بودم، ولی خب کار نکردم و فقط نشستم کنار جیمجیم و سودوکو حل کردم و چای نوشیدم و کارای تسویهحسابم هم انجام شد. به بچهها میگفتم من از هیچی هم خوشحال نباشم، از اینکه حقوقم یکم واریز شده خیلی خوشحالم :)) مخصوصا اینکه حقوق اردیبهشت هم بیستم اینا واریز شده بود و تا الان تقریبا نصف شده :)) مثلا من قراره پسانداز کنم , ...ادامه مطلب
به ۱۴۰۱: زیاد منو گریوندی. فشارهای زیادی بهم وارد کردی. با یه دل فشرده و پردرد شروع شدی. حسرت زیاد داشتی، ناامیدی هم. اما به عبارت دقیق، سرد و گرم روزگار رو درهم داشتی. تجربههای بدیع و شگفت داشتی. چند تا اولین رو در تو تجربه کردم. بعضی جاها رشدم دادی. آدم متفاوتی ازم ساختی. ارتباطاتم کیفی و کمی جهش قابلتوجهی داشت در تو. خوشیهای زیادی بهم تقدیم کردی، غالبا توام با درد؛ که وجه افتراق خوشیهای اصیل با خوشیهای فیکه. درس هم کم نداشتی. چند تاش خیلی مهم بود، یکی اینکه هیچ چیز نه تنها از هیچ کس بعید نیست، که از خود تو هم بعید نیست. به ۱۴۰۲: دوست دارم ببینم چی داری تو چنته. به نظرم خودتو واقعا آماده کن. من تسنیم ۴۰۰ی که وارد ۴۰۱ شد نیستم. دستامو ستونوار بردهم بالا. اگه تا حالا هی سعی کردهم مدل خودمو رو زندگی پیاده کنم، حالا دارم مدل زندگیو رو خودم پیاده میکنم. میخوام ببینم به قول آقای، وقتی کسی نباشه که باهات بجنگه، تو چه جوری یکطرفه میخوای باهاش بجنگی؟ نه تنها برات لیست اهداف سال جدید ردیف نمیکنم، بلکه به هیچ هدفی هم نمیخوام فکر کنم. به جیمجیم: تک بودی. خاص بودی. نزدیک بودی. شجاع بودی. رقیق بودی. قدرتمند بودی. جدید بودی. متفاوت بودی. هیجانانگیز بودی. زیبا بودی. مهربون بودی. تو ۴۰۱ همهی اینها بودی. و همهی این جملهها با فعل "هستی" هنوز هم. بارها دلم رو لرزوندی. بارها دلت رو شکستم. به مو رسید، پاره نشد. گره خورد، محکمتر شد. فاصلهی زمین تا آسمون بینمون رو با محبت و علاقه پر کردیم. خیلی گریه کردم با تو، گاهی هم برای تو. و خیلی هم خندیدم با تو و به دلیل وجود تو. چند بار دلدرد گرفتم از شدت خنده که قبل از اینها برمیگشت به چند سال, ...ادامه مطلب
اگه از کثافت زندگی بعضیها خبر نداشته باشیم، زلمزیمبوهای زندگیشون گولمون میزنه. دیروز تو خونه حرف میزدیم. گفتم آرامش نه تو ثروته، نه تو فقر؛ نه تو زندگی شهریه، نه روستایی؛ تو قناعت و رضایته. می, ...ادامه مطلب
من آنچه شرط بلاغ بود با خودم گفتم , ...ادامه مطلب
امروز درمانگاه شلوغ نبود، ولی آشفته بود. نفر اول با یه غربالگریِ نوبت دومِ مثبتِ سندرم داون اومده بود، موقع گوش دادن FHR ازم میپرسید "یعنی بهش دل نبندم؟" (دو نفر) نفر آخر هم یکی از مادرای چند ماه پیشمون بود که دکتر سزارینش کرده بود و حالا بعد از چهار ماه دوباره با بیبی چکِ مثبت اومده بود و مثل ابر بهار اشک میریخت. یه دوقلوی مدرسهای داشت و یه شیرخوار چهار ماهه و این بچه رو نمیخواست. احتمال داره دکتر کمکش کنه. فک کنم دلش سوخت واسش. دل من هم سوخت براش، ولی بیشتر واسهی اون بچه سوخت. اعتراف میکنم بار اول بود که به جنین مثل یه آدم نگاه کردم. حتی بیشتر از وقتهایی که لگدشونو زیر دستم حس میکنم، جای سر و دست و پاشونو تعیین میکنم و به قلب پرشتابشون گوش میدم. وقتی این حس بهم دست داد که دکتر بهش میگفت "برو این سونو رو انجام بده، انقد هم گریه نکن، کمتر خودت و ... اذیت کن. جوابشو بیار براش یه فکری میکنیم" و حس کردم یه تیکه از حرفش رو خورد. حس کردم داره سعی میشه وجود اون آدم انکار بشه، سعی میشه هیچ فکری نره سمت اینکه اون هم اذیت میشه، سعی میشه از بار عذاب وجدان احتمالیِ آینده کم بشه. اون جنین یه آدمه، یه آدمی که خیلی عاجزه، خیلی عاجز. (سه نفر)دو نفر هم اومده بودن برای درمان نازایی. (دو نفر) یک نفر هم اومده بود که بعد از چهارده سال درمان نازایی بیخیال شده بوده و حالا به گفتهی خودش با , ...ادامه مطلب
میدونم دروغه، داری دروغ میگی، واضحه دروغ میگی. دروغگو! دروغگو! دروغگو! میشه خفه شی؟ واقعا که خیلی احمقی! مگه مرض داری به این موضوع فک میکنی؟ همون احمق واقعا برازندهته! احمق از ریشهی حَمِقَ... یه دفعه به خودت میای میبینی واقعا مازوخیست شدی ه, ...ادامه مطلب