از این روزها خدا قسمت همه کنه...

ساخت وبلاگ

این چند روز آب و هوا فوق‌العاده و دریا مواج بود و زیباتر از دریای آرام. امیدوارم دفعه بعد هم تو پاییز و همچین هوایی برم. ما رو برده بودن پردیس ناجا و خوب با وجود اینکه سوئیت‌هاش به گهرباران نمیرسید ولی سلفش خیلی بهتر بود. غذا به صورت سلف‌سرویس سرو میشد و کیفیتش هم بهتر از سال‌های گذشته بود. برخلاف دفعه قبل که رفته بودم، سخنرانی‌ها کمتر و برنامه‌های تفریحی بیشتر شده بود.
در مجموع خیلی خوش گذشت... از تمام سفرهایی که تا بحال رفتم بیشتر. فقط دوستم رو میشناختم تو اون جمع ۶۰ نفره، و ما با سه نفر دیگه که نمیشناختم، پنج نفری هم‌اتاق شدیم و خدا رو شکر خوب هم مچ شدیم با هم؛ البته اینطور نبود که مثل هم بوده باشیم، بلکه تونستیم با هم کنار بیایم و مخل آرامش هم نشیم و حتی بودن در کنار هم رو به بودن در کنار بقیه ترجیح بدیم. یکیشون دختر خیلی خوب و مهربونی بود، فقط موقع آماده شدن برای بیرون رفتن یک ساعت طول میکشید آرایش کنه و حاضر شه. یکی دیگه که خوره‌ی عکس و ست کردن لباس و اینا داشت، چهره‌اش خیلی معصوم و ناز و در کل دختر خوبی بود. یکی دیگه هم خیلی سرزبون‌دار و دارای روابط اجتماعی قوی و کمی هم تو پوشش راحت‌تر از ما بود و بعدا فهمیدم نماز نمیخونه! هیچ کدوم این‌ها لباس یا آرایش یا رفتار زننده نداشتن و شاید همین بود که میشد از بعضی کارها چشم‌پوشی کرد. در عوض یکی از شب‌ها رفتیم سوئیت روبرویی جهت مهمانی دانشجویی و خوب چی دیدیم؟ رفتارهای زشت و جوک‌های بی‌مزه‌ی بی‌ادبانه و اشارات وقیحانه به بعضی چیزها. ما پنج نفر، حتی همون سرزبون‌دارمون لال شده بودیم. امکان همراهی کردن اون‌ها تو صحبت وجود نداشت و همه از رفتن واقعا پشیمون شدیم.
یکی از مسئولینی که باهامون بود میگفت یکی از جاهایی که دعا مستجاب میشه کنار دریاست و من هم کلی دعا کردم اونجا... امیدوارم برآورده بشه.
یه کار فانی هم که اونجا انجام دادیم این بود که یکی از هم‌اتاقی‌ها فال ازدواج میگرفت برای بچه‌ها. به این صورت که یه تار موی هر کسی رو به انگشتر عقیق میبست و بعد داخل لیوانی فرو میبرد که تا نصفه آب بود، جوری که به آب برخورد نکنه. انگشتر کم‌کم شروع به حرکت میکرد و حرکاتش تا جایی تند میشد که به دیواره‌ی لیوان برخورد میکرد و به تعداد خاصی این برخوردها ادامه پیدا میکرد و بعد می‌ایستاد و این تعداد در واقع همون سن ازدواج شخص صاحب تار مو بود. خود ایشون که ازدواج کرده بود میگفت من قبل ازدواجم این فال رو گرفتم و درست دراومد. از اونجایی که بین بچه‌ها فقط من انگشتر عقیق داشتم من هم در مراسمشون حضور یافتم بدون هیچ اعتقادی. ایشون خودش سعی کرد بگیره دستش میلرزید و گفت من بگیرم فال بچه‌ها رو چون آرامش دستم بیشتره. بعد من یک عدد آدم بی‌اعتقاد به فال، فال همه رو گرفتم و همه رو به زندگی امیدوار کردم:) دوستم چند ماهی از من بزرگتره و الان ۲۳ سالشه. براش ۲۳ سالگی دراومد. حالا تا ۹ ماه آینده که اون ۲۴ سالش میشه اگه ازدواج کنه یا نکنه، معلوم میشه درسته یا غلط. واسه همه من گرفتم واسه من همون خانم دست‌لرزون! و حدس بزنین چند شد؟ همه حول و حوش ۲۳ و ۲۴ و نهایتا ۲۵ میچرخیدن و من شدم ۳۳!
ما هی فال میگرفتیم و هی میگفتیم نچ‌نچ از ما دخترای تحصیل‌کرده بعیده این چیزا... میگفتیم اگه پسرا بفهمن ما دخترا چه کارا میکنیم چقد بخندن بهمون و چقد مسخره‌مون کنن:))) ولی این برای ما یه کار تفریحی محسوب میشد تا یه کار اعتقادی و مسلما پسرا هم وقتی با هم هستن کارای خنده‌دار و مسخره میکنن، چه بسا خیلی بیشتر از ما...
حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : از این روزها,از اين روزها,اوف از این روزهای کند طولانی, نویسنده : 9monologue9 بازدید : 217 تاريخ : چهارشنبه 8 دی 1395 ساعت: 16:16