خستگیا در رفت دیگه!

ساخت وبلاگ

من برگشتم. هم از کربلا، هم به وبلاگ...

سفر نسبتا سختی اومد بنظرم، ولی وقتی امشب مامان سفر چندین سال پیششون رو برام یادآوری کردن، فهمیدم خیلی سفر راحتی داشتیم ما!

بشخصه برای هیچکس سوغاتی نیاوردم، حتی یک سوزن! ولی برای خودم یک دستبند نقره با دوتا نگین عقیق و یه نگین شرف‌الشمس (عقیق زرد) و همچنین یک دست لباس میووو خریدم:) یعنی طرح گربه است! البته بنظر من به جغد میخوره، ولی خوب روش نوشته MEOW!

بعد از برگشت فهمیدیم اون همسایه‌مون که چند پست قبل ازش نوشته بودم و تو خونه زایمان کرده بود، بچه‌شو فروخته!!! یعنی میگه مادرم با همدستی پرسنل بیمارستان در ازای دو و نیم میلیون تومن فروخته‌تش و گفته تو نمیتونی بزرگش کنی و تو این خونه‌ای که حتی گاز نداری چطوری تو زمستون نگه‌اش میداری؟ در حال حاضر بچه‌ی دومش رو هم مادرش نگه‌داری میکنه. به اینکه برای بچه خوب شده یا بد، یا اینکه یه خونواده خریده‌تش یا باند قاچاق اعضای بدن، یا اینکه حالا که فروخته چرا دو و نیم میلیون، هم فکر نکنم، دارم به این فکر میکنم که من تو اون بیمارستان کارآموزی کردم و پرسنلش رو میشناسم، مسئول زایشگاه رو میشناسم، یعنی اونا واقعا همچین آدمایی بودن؟؟؟ هرچی سنم بیشتر میشه، میفهمم من بیشتر از اونی که فکر میکردم ساده‌ام. من هیچوقت تصور نمیکنم آدمی که مقابل منه ممکنه، شاید، احیانا یه وقتی روی دیگه‌ای هم داشته باشه، ممکنه آدم متظاهری باشه، ممکنه اونی که نشون میده نباشه. یه ضربه‌ی خیلی بد هم از یه فرد نزدیک بابت همین قضیه خوردم، ولی انگار گل منو اینطوری سرشتن و من همچنان همه رو آدم‌های صادقی میبینم.

یه جریان عجیب و فوق پیچیده که کنترلش اصلا دست ما نبود قبل از سفرمون اتفاق افتاد و باعث شد سفر خیلی نچسبه و در واقع خیلی بار معنوی نداشته باشه برای من و خواهرم و البته یه شخص دیگه. و اون اینکه بطور ناخواسته با خانواده‌ای همسفر شدیم که پسرشون درست قبل از حرکت به خواهرم از طریق پیامک ابراز علاقه کرده بود. یک احساس کاملا یکطرفه و با نتیجه‌ی صددرصد مشخص. امکان چنین ازدواجی ابدا وجود نداره. دلیلش هم عدم تناسب فکری، فرهنگی، خانوادگی، اقتصادی ووو... هست. فقط من و خواهرم از ماجرا خبر داشتیم و به دلایلی نمیشد به مامان و بابا بگیم، وگرنه پدرم همچین سفری رو برنمیتابیدن! دلیلمون هم این بود که خانواده‌ی اون بنده خدا گناه دارن، اگه بابام میفهمیدن ممکن بود برخوردی پیش بیاد. تنها کنترلی که ما روی این قضیه داشتیم این بود که کاری کنیم اوشون حد خودشون رو نگه دارن. هرچقدر که بنده خدا پیام داد و زنگ زد جواب ندادیم و در کل سفر هم، حتی کمی با هم هم‌کلام نشدیم. حتی در حد سلام و علیک. و این در حالی بود که تمام سفر و همه جا با هم بودیم. ما تا هم اکنون نفهمیدیم حکمت اینکه همه چیز دست به دست هم داده بود تا ما هم‌سفر بشیم چی بوده! و این رو هم نفهمیدیم که شماره تلفن خواهرم رو از کجا به دست آورده! خدا کنه از سرش بیفته و ماجرا خلاصصص بشه.


حجم سیاه دونده...
ما را در سایت حجم سیاه دونده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9monologue9 بازدید : 223 تاريخ : چهارشنبه 8 دی 1395 ساعت: 16:15