قدیمیها میدونن من در مسیر گواهینامه چقدددد ناله و شکوه و شکایت کردهم اینجا. از زمانی که هیچ خبرش نبود که به ما گواهینامهی رانندگی بدن تا زمانی که شروع شد و زمانی که اولین شخص خانواده و در کل جزء گروههای اولِ بعد از آزادسازی! بودم که گواهینامه گرفتم. و حالا تو سومین سال که رفتم برای تمدید (گواهینامهی ما یک ساله است و هر سال باید تمدیدش کنیم)، دوباره شرط تاهل برگشته :) و منی که با ناباوری ایستاده بودم جلوی تابلوی اعلانات اون دفتر و نمیدونستم حسم چیه، غم، خشم، استیصال، درماندگی، ناامیدی یا چی. غمِ اینکه چی هستم، کی هستم، وسیلهی بازیام؟ خشم از اینکه دستم به هیچجا بند نیست. درماندگی از اینکه نمیدونم حالا چیکار کنم با این قانون جدید و تاثیرش رو زندگیم. ناامیدی از چی؟ راحت بخوام بگم از ایران. از اینکه جایی تو ایران داشته باشم ناامید شدم. چند سال اخیر میدیدم یک سری چیزها رو برامون راحتتر کردهن. بعد سی سال زندگی تازه انگار داشتن میدیدن من هم وجود دارم. ولی تقریبا یکی دو سال پیش دوباره شروع شد. بسته شدن حسابهای بانکی، مسدود شدن سیمکارتها، و رفتارهای سالهای پیشتر. اینا برام تازگی نداشت. البته که توقع نداشتم ایران که باهام مهربونتر شده بود، منو واقعا دیگه بچهی خودش بدونه. من از بطن خودش خارج شده بودم، تمام عمرم هم تو دامنش زندگی کردم، ولی همیشه حس طردشدگی داشتم. مثل یه مادر بداخلاق بهم غذا میداد و حینش یادآوری میکرد تو بچهی من نیستی، من دارم لطف میکنم زنده نگهت میدارم، مجبورم، ولت کنم تو خیابون میمیری. درسته ازت بدم میاد، ولی هنوز اونقدر سنگدل نشدهم که بذارم بمیری. ولی حالا که همزمان، هم ملت، هم دولت شدهن دو لبهی قیچی، دارن منو میبُرن از ایران., ...ادامه مطلب