حجم سیاه دونده

متن مرتبط با «حکایت» در سایت حجم سیاه دونده نوشته شده است

اندر حکایت افتادن در پوستین خلق الله

  • دوش، در هوایی که از شدت سرما، خونمان به رنگ آبی درآمده و از هر انگشت دست، قندیلی دو متری آویزان گشته بود و از خز و پالتو و زره، هرچه داشتیم و نداشتیم بر تن کرده و به دنبال ارزاق واجب، سرما بر خود همو, ...ادامه مطلب

  • ... باری، حکایتی‌ست

  • حتی شنیده‌ام بارانی آمده‌ست و به راه اوفتاده سیل هر جا که مرز بوده و خط،‌ پاک شسته است چندان که شهربند قرقها شکسته است دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست کوته شده‌ست فاصله‌ی دست و آرزو . . . مهدی اخوان ثالث , ...ادامه مطلب

  • اندر حکایت در

  • سوار آسانسور شدم، تنها بودم، دو طبقه رفتم بالا، ایستاد، صدای باز شدن در اومد ولی در باز نشد، هرچی صبر کردم باز نشد، دکمه‌ی باز شدنو زدم، زدم، زدم، باز نشد، سعی کردم با دست بازش کنم!، نشد، مامان پایین, ...ادامه مطلب

  • اندر حکایت BRT سواری

  • سوار BRT بودم و BRT هم در حال حرکت. یه خانمه برداشت با صدای بلند گفت "آقای راننده همینجا نگه دار، پیاده میشم"!!! بعد از دو سه ثانیه دوباره گفت "نه نه اینجا نه، برو برو، نمی‌خواد وایستی!"!!!,اندر,حکایت,سواری ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها